بر روی صندلی های مترو نشسته ام و زل زده ام به مسافرینی که بر روی صندلی های روبرو نشسته اند. قطار با سرعت در حال حرکت است، اما سرعت قطار هم نمی تواند فضای ماتم زده ی مترو را عوض کند. آن یکی سرش را به شیشه تکیه داده و دهانش نیمه باز است، گمانم خوابش برده است. این یکی هندزفری در گوشش گذاشته و چشمانش را روی هم گذاشته تا پا به پای نواهای آهنگ در رویاهای شیرینش قدم بزند. این یکی هم مدام با بچه اش درگیر است و دو دستی او را چسبیده که یک وقت از در قطار بیرون نپرد.

قطار در ایستگاهی متوقف شده است. خانمی جوان با حالی نزار وارد قطار می شود. وای خدای من! کفش های او مرا به دوران کودکی ام برد! آن زمان که آن کفش تق تقی قرمز مرا شیفته ی خود کرده بود!

لنگان لنگان، خود را به گوشه ای خلوت رساند. کفشهای تق تقی قرمزش را از پا کند و کف قطار نشست. کمی پایش را ماساژ داد و چشم غره ای به کفش تق تقی قرمزش رفت و زیرلب شروع به غرغر کرد!

فضای ماتم زده ی قطار به فضایی پر از حس کنجکاوی نسبت به این خانم جوان تبدیل شده بود. همه به او نگاه می کردند و رفتارش را زیر نظر داشتند. دختر چشمهایش را برهم گذاشت و سرش را به شیشه تکیه داد. چند ایستگاه بعد وقتی که قطار در یکی از ایستگاهها توقف کرده بود، دختر چشمانش را باز کرد و بعد از پرس و جو از مسافران به سرعت از جایش بلند شد؛ کفشهای تق تقی اش را به پا کرد و در حالی که درِ قطار در حال بسته شدن بود خود را از لای در به بیرون پرتاب کرد.

فضای ماتم زده ی قطار که حالا تبدیل به یک فضای سراسر نگرانی و استرس از جاماندن دختر شده بود؛ کمی آرام گرفت. اما نه! انگار همه چیز به خوبی تمام نشد! یک لنگه از کفش سیندرلای جوان در قطار جا ماند! گمانه زنی های مسافران درباره وضعیت آن زن جوان با یک لنگه کفش تق تقی قرمز جالب و شنیدنی بود! فضای قطار دیگر ماتم زده نبود و به لطف حضور آن لنگه کفش قرمز، فضایی شاد و مفرح شده بود!!!

نویسنده: ف.ادیبی